آهواره، آیینِ تئاتر ست … آیینِ تئاتر،”تراژدی” ست … و تراژدی، “فاجعه” است .
آنچه زندگان درباره ی مرگ می گویند، همانی نیست که مردگان آنرا تجربه می کنند و تا آئینی نباشد،و صحنه ای برای تئاتر، چگونه، مردگان برخیزند؟
بیان مصائب و آلام آدمی ،در گفتارها، در قطعه ها، در دایره های سفید..
صحنه ای برهنه، نجیب،اغواگر، در فاصله ی بین دایره ها، فضاهای خالی، فضاهایی که پر است از سکوت ها .. دردها، دوری ها … و صدایی که پیوندست، جوهرست، نبضِ زندگی ست .
متنی با پیوندخوردگی، بهم ریختگی و جا / نابجایی/ حسی، روایتی، غیر خطی
شکست زمان، شکست روال، شکستِ رویداد در محدوده نامکانی ..
“آهواره” ، کشمکشی ست میان متن و نویسنده و نیروهای درونی، رانه ها و احساس هایی که درصحنه جلوه می گیرد، نقش می شود، به بازیگر و از بازیگر به تماشاگر، و از تماشاگر در اتمسفری می چرخد وُ می گردد که درنفس ها، در سینه ها، بهمراه هر ضربی به نبضی برسد.
از صدا، از راویِ پر طنینِ خدایگان، از نمادِ نادیده ی دانای کل، از نیرویِ قدرتمندِ دعوت به زندگی، ازانهدامِ خودباختن به دگرباختگی..
احسان گودرزی تخیل را به آزمون می گیرد، بی پردگی را، از ذهن، از صدا، از تاریکی، از نور احضار می کند
زنده گی را به مرده گی رج می زند و مرده گی را چنان زنده می کند که تصویری متناوب و ماندگار در ذهن مخاطب می سازد.
“آهواره”، همان “فاجعه ای” ست که بعد از نمایش تازه آغاز می شود، همان برخاستگی از خویش، از روال روزمرگی، از کلیشه های متداول، و شروعی برای ذوب شدگی،حل شدگی، محو شدگی در جریانی که از صحنه تا بی نهایتِ زمان، ادامه خواهد داشت .
“فاجعه” ، نه از آن رو که مهلک و ویرانی ست، از آن جهت که دلوز و الفونسو لینگیس درباره اش می گویند:
ارزشمندترین بارآوردِ رخدادهای فاجعه بار، ایجاد گشایش ذهنی و روشن بینی و روشن اندیشی در فرد است”.
بی تردید سخن گفتن از باارزش شمردن “فاجعه” عجیب ونا منتظره است اما چیزی از درون ما را وا می دارد که نگاه خود را از سطح زمان گذشته حال وآینده ای که درنوشته ها و زندگی و کارمان می بندیم برگیریم و بگذاریم نگاهمان به سوی مغاکی فراسوی آن قرارداد بلغزد چیزی در درون ماست که با اطمینان می گوید انجام چنین کاری ارزشمند است اگرچه ممکن است ابدا امکان اینکه بتوان ازاین رهگذر چیزی را به دست آورد حفظ کرد و یا زان خود کرد درمیان نباشد{۱}
داستان می خواهد شکل دیگری از زیستنِ یک تجربه، پذیراشدن یک پیشامد، ظهور یک فاجعه و تراژدی را درمقابل دیدگان و درصحنه، رو در روی جهانِ مردگان و زندگان قرار دهد که درک و شناختی عمیق تر از خود به جا بگذارد.
از موقعیت های معمول و آشناآلود و رگه های پنهان درونی در حیطه ی زندگی روزمره و جاافتاده که قادرنیست بجز درحضور یک فاجعه، از پیله ی رخوت و یکنواختی خویش بیرون بیاید،مخاطب را می کنَد و به تخیلی وا میدارد که سراسر ازجنسِ رخدادست، از جنس ناپوشیدگیِ محافظه کارانه ی زنده ها..بسمت عریانیِ شفاف مردگان.
احسان گودرزی برای نمایشش اینبار به اصیلترین شکل آئین تئاتر روی آورده، همان وجهی که هوارد بارکر (مشهورترین نمایشنامه نویس حال حاضرانگلیسی ) مدافع سرسخت آنست و اعتقاد دارد: باید به نمایشنامههای تراژیک بازگشت، چرا که تراژدی مهمترین و بزرگترین شکل هنری است که ما را وادار میکند تا تفاوتهای خودمان را بازشناسیم و درمورد زندگی مان فکر کنیم .
تراژدی شکلی غیراحساسگرایانه است، تناقضآمیز نیست و ما برای اینکه موقعیت خودمان را در هستی بیابیم و بشناسیم نیاز به تراژدی داریم. {۲}
“آهواره” ، در آئین و مرگ و زندگی ، در تراژدی و عشق و فاجعه ، در اسطوره های نمادین از شاهنامه و الگوهای کهن ،مناسکی را ترتیب می دهد که “موقعیت آستانه ای” {۳} می سازد ..دهلیزی بین دو بودن ، دو شدن، دو وضعیت …آئینی که مناسک ِگذر ست .. آدمهایی که عشق و رنج و مرگ ، فصل مشترکشان ست و چنان پیوند می خورند و امتزاج می یابند که دیگر ازهم جدایی ندارند ..مرگ، آغاز آمیختگی از جنسِ همبندی، همگرایی رود و زندگی و جریان ست ..
“آهواره” ، تصویری از “مصیبت” است، مصیبت انسانهایی بلعیده شده در کام جنگ، در مدفن تاریکی، قربانیانِ آتش های افروخته، بی گناهانِ بی رحمی های بشری؛ و نور باید تا دوباره به زندگی بازگردند، تا از آن وحشت ِنیستی، رهایی یابند، تا پیش دیدگان ِزندگان، نه از چرا مردن، از چگونه مردن بگویند .. تطهیرِ مرگ، ازجایگاهِ منفور و مأیوسش به تابندگی و مرزشکنی؛ از پلشتی و نیستی ، به عشق و ماندگاری، به فریادی همگانی و بلند از جنسِ “دوست داشتن”.
نه میلی به تباهی ،نه میل به سرکوبِ زندگی، بلکه میلی به امتدادِ جور دیگری از زندگی، مرگ نه نقطه ی مقابل زیبایی بلکه ” درنگ مرگ، به اذن زیبایی ” وقتی” بنیادین ترین دغدغه ی بشر و اساس هستی وهمه چیز، برمرگ است ” {۴} ..
وعشق، یگانه عنصرِ تابنده براحوال آدمی، از هر شهر و دیارو سرزمین، دریک مکانِ بی مکانی،دورافتاده ترین، پیونددهنده ی روان هایی که تنها وتنها درمواجهه با عشق، بر سرشت آزادی سربلند می ایستند، گیسو رها در باد، سینه های شکافته و سرخ، آئین اغواگریِ مرگ را می رقصند.
جهانی که یکپارچه در شعله های بغض و خشم وکشتار، درخویش می سوزد،برای عاشقان گلستانی برای عبور و تطهیر وبهم پیوستگی می شود.
“آهواره”، سیاوشوون چهار انسان بُریده از نفرت،خسته از گریز، جامانده از ستیز و جاودان در عشق ست که زندگان را به تخیل ومعنا، وارد گود آئینی می کنند تا نادیده ها، دیده شود،نا شنیده ها،شنیده شود و نگاه ناسازه واره ی همیشه مسلط تئاتر، به باوری برسد که حدبشکند، همگرایی کند، دست و نبض هر مخاطب را از هر صندلی وهر جایگاه بگیرد،و به مرکزیتی بیاورد که مرزی بین آدمهایش نباشد اترک و مرجان وچوگل و ماکسیم و هزار هزار نام دیگر …
“آهواره” آئین نکویی مرگ ست، مرگی که تن به تقلیدِ آداب دانِ زندگی نمی دهد، اما خود بازتولیدِ زندگی ست. ومرده شدن، نه دست شستن از زندگی، بلکه الویت به رهایی، به ارزشهایی که با مرگ جاوادنه می شوند.نه تنها در سرحدات زندگی، تاسرحدات خیال،و ازخیال تا وضعیتی حقیقی..
آهواره با متنی منحصر،قطعه گویانه، در وجدی شورمندانه، با بازی های درخشان،با موسیقیِ ضربی و آوایی و صدایِ بی نظیر بانویی عزیز، از برجسته ترین های امروز صحنه ی تئاترست
که امیدست جریانش همچنان برقرارِ صحنه ها باقی بماند ..
نیلوفرثانی
۱۹مرداد۹۷
منبع : مرگ آن یگانه هنر تئاتر / هوارد بارکر/ علیرضا فخرکننده